سـفـرنامـه

به نام قادر متعال

"در طَوافِ عشق "

             ( سفرنامه حج يک بسيجي)

 

اينجا مسجدالحرام است ، با آن عظمت وصف ناشدني و جمعيّت عظيم طواف کننده ، احساس مي‏کنم نبضِ زندگي در ذرّه ذره هرچه که چشمانم مي‏بيند با ضربانِ محکم و منظمِ خود مي‏تپد ، حس مي‏کنم ذره کوچکي هستم در لابلاي سيّارک‏هايي که در نواري عظيم در بينِ کره مريخ و مُشتري در جهتِ حرکتِ ستارگان مي‏چرخند ، سرم گيج مي‏رود ، صورتم را به سنگهاي سفيدِ کفِ مسجد الحرام مي‏گذارم ، حالا چشمانم فقط پاهاي طواف کننده هايي را مي‏بيند که در مطاف در حرکتند که ديوانه مي‏شوم ... يادِ پاهايي مي‏افتم که در «کربلاي پنج» در کانال «پنج ضلعي» بخاطر خدا مي‏دويدند تا زودتر به خط برسند ! ، گاهي راه بندان مي‏شد ، و گردان مي‏ايستاد و گاه با شعار «ماشا‏ءالله ، حزب الله» به سرعتش مي‏افزود ، «آتش تهيه» زمين را شخم مي‏زد و غوغا مي‏کرد ، انفجارها بقدري پي‏درپي و زياد بود که به نظر مي‏رسيد تمام طبلهاي دنيا را آورده اند و با هم مي‏کوبند ، خط شکسته بود و بروبچه‏هاي تيپ مستقل اطلاعاتي 313 حُرّ مشغول پاکسازي سنگرهاي اطرافِ دژ در «پنج ضلعي» روبروي سنگرهاي نوني شکل بودند تا سنگري مناسب براي «شنود» بيابند و آماده کنند و «بيسيمهاي راکال» را به آنجا منتقل کنند ، من مجبور بودم کنار يازده بيسيم که تحويلم بود منتظر بمانم و از آنها مواظبت کنم ، حال زير آن آتش سنگين با آنهمه ترکشهاي سرخ مجبور شدم رفِ طاقچه مانند در ديواره شرقي کانال بکنم و بيسيمها را در آن قرار دهم و خودم هم در کنار بيسيمها بمانم اين بود که مجبور شدم ساعتها در طاقچه قبر مانندي که در قسمت پائين کانال دراز بکشم و چشمانم فقط مي‏توانست پاهاي آن بزرگمردان را ببيند ، پاهاي گل آلودي که زيرِ آن پاتکهاي متعدد و آتش تهيه هاي مکرر و سنگين مي‏دويدند که از قافله عقب نمانند و در معرکه عشق حضور داشته باشند ! از روستاهاي جنوبِ خراسان تا کوير مرکزي و روستاهاي استانهاي غربي و مرکزي و جنوبي و شرقي ، تک تک گلچين کرده و به بطنِ آن معرکه‏ها کشيده بود ؟ چه جاذبه و کششي مي‏توانست اسماعيل را ، حتي بدونِ اشاره ابراهيم به مسلخ بکشاند ، آنگونه سلاح بر کَف و دل بر طَف که ابراهيم خجل نشود ؟ لُودِري آن روبرو مشغول زدنِ خاکريز بود همراه با 9 راننده ! ، يکي در حالِ کار با لُودِر و بقيه منتظر که به محضِ ترکش خوردنِ اوّلي ، جايش را پُر کنند و چشمانِ من فقط پاهاي اين هشت راننده يدکِ لُودر را مي‏ديد و پاهايي را که ...
ادامه نوشته

غزل

رمزِ رُخ يار ...

 

رمزِ رُخِ ياري ، هاله را ميماني

 

مهتاب هـــزارساله را ميماني

 

کر شد فلک از صـلابتِ خونينت

 

فريادِ سکـوتِ لالـه را ميـماني

 

آوار شـود بر سـرِ ظالم ، آهي

 

طـوفانِ هجومِ ناله را ميماني

 

در حلقة مستانِ شهادت آئين

لبـريــزتــرين پيـالـه را ميـماني

سر مطلع شوري و شهيد عشقي

پايانِ خـوشِ مقـالـه را ميماني

رحیم چهره خند

 

رودها رفته ولی می مانند

رودها رفته ولي ميمانند (برای ننـه علـی)

 

ما دراين کوه ودراين دشت، دراين صحراها

 

 

مثلِ يک رود ، در انگيزه رفتن بوديم

 

 

رودها ، رفتـه ولـي ميماننـد

 

 

آيه سبز طراوت به چمن مي خوانند

 

 

رود را مظهــررفتـن داننـد

 

 

مايه خرّمي دشت شقايق از آب

 

 

حاصل خرّمي سرخِ شقايق خون است

 

 

حاصل خون شقايق ، ماندن

 

 

نکبت و ذلّت و بيچارگي و درد

 

 

بـه سـويــي رانــدن

 

 

مثلِ کوهــي مانــدن

 

 

کوه را اسوه ماندن دانند

 

 

آن وَرِ دشتِ شقايق روديست

 

 

روز و شب ، زمزمه عشق به لبها دارد

 

 

تو در اين مرحله با رود سفرها کردي

 

 

بـاشـقــايـق رفتـي ،

 

 

ـ بـس خطــرها کــردي

 

 

دشـت را بسـترِ خون

 

 

ـ از شـررهـــا کـــردي

 

 

پنجه در پنجه طوفان فکندي ، يکسر

 

 

چون به فانوس ، وزيدن ميکرد

 

 

هرزه سازي به کَفَش بود،چو خنجر ، ديدي

 

 

ـ نَم نَمَک ، قصدِ خزيدن مي کرد !

 

 

چارقِ عشق،به پاي دل خودکردي ودرراه شدي

 

 

مثلِ يک ماه شدي

مَشـعـلِ راه شـدي

 

خونِ سرخِ تو در اين مرحله يک پرچم شد

قطره ها جمع شد و سِرهم شد !

ـ پشـت دشــمن خــم شـــد

***

ساحتِ قدس دل از عشق چنين گلکاري ست

سرِّ اين راز ، ز فطرت ساري ست

نم نمِ زمزمه عشق به لبهاي طبيعت جاري ست

شور و شادي و صفا و طرب و عشق ،

اگــر ميـطـلــبي ،

                          همره شو

اسب دل را زين کن

                                رهروِ اين ره شو

 

مرغ دل گر پرو بالي دارد

 

 

فارغ از تور و قفس

 

 

ـ در طپشِ نبض مجالي دارد

 

 

اهلِ عشق است ، چه حالي دارد :

 

 

مـثـلِ رودي رفتــن

 

 

مثل کوهـي مانــدن

 

 

چون نسيمي در دشت

 

 

                 ـ آيـه ها را خواندن

 

 

دفتر عشق در اين معرکه بس گسترده ست

 

 

کومه ها ، بس سرد است

 

 

اسبِ دل را زيـن کــن

 

 

                  رهروِ اين ره شو

 

محمد مهدي هادي 2/1/88